شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

روز قصاص

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۲۸ ق.ظ

 

روز قصاص


 دستهای صدام رابسته ا ند و به سمت  طناب دار می برند. صدام زیر طناب دار می ایستد . همان طور که به تلویزیون نگاه می کنم یاد رفیق هایم می افتم. «مجید و محسن » . دو برادر جوان و زیبا ،مهربان و مؤدب ، باهوش و درسخوان ،که در محل زبانزد بودند. زهره خانم فقط دو فرزند پسر داشت. یادم هست جنگ که شروع شد یک روز هم تاب نیاوردند . پدر و پسرها راهی جبهه شدند!هر دو در یک عملیات و به فاصله کمی ازهم شهید شد. خبر شهادت مجید و محسن بدجوری دل همه را به درد آورد. همه گمان می کردند با شهادت بچه ها کمر حاجی خم خواهد شد! اما خود حاجی جنازه بچه ها را از جبهه آورد و تابوتشان را تا بهشت زهرا به دوش کشید !سخت بود خیلی سخت !آنان دیگر فرزندی نداشتند. اما هیچ کدام خم به ابرو نیاوردند تا مبادا دشمن را شاد کنند. صبر کردند و صبر! طناب گردن صدام  را می کشند تا سفت تر شود. صدام چنان متکبرانه زیر طناب دار ایستاده که گویی همان روزی است که کنار امرای ارتش بزرگ خود ایستاده و دستور شلیک اولین گلوله به سمت ایران را می دهد. دوباره به خاطرات باز میگردم. سومین روز شهادت بچه ها بود و برای آنها در مسجد ختم گرفته بودند. حاجی هی سرفه می کرد، سرفه پشت سرفه! او را از مسجد به خانه بردند تا استراحت کند. بعضی ها می گفتندحاجی سرما خورده. بعضی ها هم می گفتند غم بچه ها مریضش کرده.پیش خیلی از دکترها رفت. اما هیچ دوا و درمانی مؤثر نبود ! جنگ تمام شد و به قول حاجی بساط نورانی و سبز خدا جمع شد و حاجی به خانه برگشت. حاجی هر روز حالش بد تر می شد.  بعد از مدتی معلوم شد حاجی شیمیایی شده  است. زهره خانم کوه صبر بود. خم به ابرو نمی آورد . اما کارش شده بود   رفتن به بیمارستان ، برای شیمی درمانی و برق و ... . چند بار که برای عیادت حاجی به منزلشان رفتیم، با تمام دردهایی که داشت با ما می گفت و می خندید و سر به سرمان می گذاشت. می گفت من هنوز خوبم، نفس می کشم، زنده ام. مطمئن باشید تا صدام نمیرد من هستم. آرزو دارم تقاص آن همه جنایت را به چشمم ببینم!  با صدای صلوات مادر به خودم می آیم. زیر پای صدام خالی شده. طناب دار  را می کشند و صدام به اسفل السافلین میرود. دلم خنک می شود. به سرعت  میروم سمت تلفن و شماره ی  خانه ی حاجی رامی گیرم. پشت خط یک  نفر با صدای گرفته  و بغض آلود حرف میزند.« الو الو... میتونم با حاجی صحبت کنم ...» زهره خانوم  است. صدایش  گرفته.  با هق هق   میگوید:«حاجی هم رفت پیش بچه هاش...»

 

پ ن : یکی از داستانک های کتاب بخت النصر

  • شبنم نادری(باران)

صدام

کتاب بخت النصر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی