شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
۰۶
خرداد

من از دیار حبیبم...



جاذبه خاک به ماندن می خواند و آن عهد باطنی به رفتن عقل به ماندن می خواند و عشق به رفتن و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی میان عقل و عشق معنا شود، رشد یابد و انتخاب کند.

و حتی بیاموزد که چگونه انتخاب کند. عاشق شود و عقل را تسلیم عشق نماید. عاشق که باشی ،انتخابت هم خدایی می شود . آنقدر خدایی که می توانی حبیب خدا شوی ، بال در بیاوری و پرواز کنی و بنشینی درست در میان قلب قرآن...و خدا آنقدر عاشق عشق ات شود که داستان حبیب خود را  را برای حبیب اش باز گوید.

«ای حبیب من داستان مردم قریه را برایشان مثال بیاور»

  • شبنم نادری(باران)
۰۶
خرداد

 

روز قصاص


 دستهای صدام رابسته ا ند و به سمت  طناب دار می برند. صدام زیر طناب دار می ایستد . همان طور که به تلویزیون نگاه می کنم یاد رفیق هایم می افتم. «مجید و محسن » . دو برادر جوان و زیبا ،مهربان و مؤدب ، باهوش و درسخوان ،که در محل زبانزد بودند. زهره خانم فقط دو فرزند پسر داشت. یادم هست جنگ که شروع شد یک روز هم تاب نیاوردند . پدر و پسرها راهی جبهه شدند!هر دو در یک عملیات و به فاصله کمی ازهم شهید شد. خبر شهادت مجید و محسن بدجوری دل همه را به درد آورد. همه گمان می کردند با شهادت بچه ها کمر حاجی خم خواهد شد! اما خود حاجی جنازه بچه ها را از جبهه آورد و تابوتشان را تا بهشت زهرا به دوش کشید !سخت بود خیلی سخت !آنان دیگر فرزندی نداشتند. اما هیچ کدام خم به ابرو نیاوردند تا مبادا دشمن را شاد کنند. صبر کردند و صبر! طناب گردن صدام  را می کشند تا سفت تر شود. صدام چنان متکبرانه زیر طناب دار ایستاده که گویی همان روزی است که کنار امرای ارتش بزرگ خود ایستاده و دستور شلیک اولین گلوله به سمت ایران را می دهد. دوباره به خاطرات باز میگردم. سومین روز شهادت بچه ها بود و برای آنها در مسجد ختم گرفته بودند. حاجی هی سرفه می کرد، سرفه پشت سرفه! او را از مسجد به خانه بردند تا استراحت کند. بعضی ها می گفتندحاجی سرما خورده. بعضی ها هم می گفتند غم بچه ها مریضش کرده.پیش خیلی از دکترها رفت. اما هیچ دوا و درمانی مؤثر نبود ! جنگ تمام شد و به قول حاجی بساط نورانی و سبز خدا جمع شد و حاجی به خانه برگشت. حاجی هر روز حالش بد تر می شد.  بعد از مدتی معلوم شد حاجی شیمیایی شده  است. زهره خانم کوه صبر بود. خم به ابرو نمی آورد . اما کارش شده بود   رفتن به بیمارستان ، برای شیمی درمانی و برق و ... . چند بار که برای عیادت حاجی به منزلشان رفتیم، با تمام دردهایی که داشت با ما می گفت و می خندید و سر به سرمان می گذاشت. می گفت من هنوز خوبم، نفس می کشم، زنده ام. مطمئن باشید تا صدام نمیرد من هستم. آرزو دارم تقاص آن همه جنایت را به چشمم ببینم!  با صدای صلوات مادر به خودم می آیم. زیر پای صدام خالی شده. طناب دار  را می کشند و صدام به اسفل السافلین میرود. دلم خنک می شود. به سرعت  میروم سمت تلفن و شماره ی  خانه ی حاجی رامی گیرم. پشت خط یک  نفر با صدای گرفته  و بغض آلود حرف میزند.« الو الو... میتونم با حاجی صحبت کنم ...» زهره خانوم  است. صدایش  گرفته.  با هق هق   میگوید:«حاجی هم رفت پیش بچه هاش...»

 

پ ن : یکی از داستانک های کتاب بخت النصر

  • شبنم نادری(باران)
۰۶
خرداد

آخرین ترفند

 

  «خیلی دلم برات تنگ شده، ازت معذرت می خوام. لطفا با من آشتی کن..»

 

 این کاغذ را از ته جیبش پیدا کرده بود. یک نامه ی کوتاه تایپ شده. خوشحال شده بود . چون حوصله    ی منت کشی نداشت. 

 به همراه یک شاخه ی گل و یک لبخند مصنوعی به خانه رسید. تاریکی  و سکوت فضا را پر کرده بود.  دختر و پسر گوشه ی اتاق کز کرده بودند . این بار هم ترفند آنها برای آشتی دادن بی فایده بود. مادر از  خانه رفته بود.

  • شبنم نادری(باران)
۰۴
خرداد


از شنبه...


   گفتم بیا امروز متولد شویم

 هوا هم خوب است 

آسمان هم آبی است 

گفتی  نه امروز شنبه است 

من از شنبه ها بدم  می آید

  همه ی شهر شلوغ است و آدم ها در ترافیک 


 گفتم فردا چطور


 فردا به پیش بینی هواشناسی باران می آید 

 من عاشق عابران بارانی ام

گفتی نه.

 من باید چتر بیاورم 

با چتر نمیشود متولد شد

تازه  یکشنبه ها همیشه ریاضی داریم.

  • شبنم نادری(باران)
۰۲
خرداد

شورای امنیت قلب تو


بارها

 "قطعنامه "محبتم را به سویت فرستادم


و تو هم هربار

در

"شورای امنیت" قلبت

 آن را "وتو "می کنی... 

  • شبنم نادری(باران)
۲۸
ارديبهشت

ذره


من ذره ای کوچک:

لباسی که می خواهد 

هرگز تو آن را نتکانی

  • شبنم نادری(باران)
۲۸
ارديبهشت

کوچکی بزرگ


ژنرال کلتش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقه پسرک.

 

-باید بگی. وگرنه مغزت رو متلاشی می کنم....


همه اسرا نگران و مضطرب بودند. نمی دانستند چه کار باید کرد

 ژنرال همچنان خشمگین و مغضوب منتظر بود تا پسرک به امام خمینی بی حرمتی کند و برای امامش مرگ بخواهد.

 دست انداخت، یقه پسرک را گرفت و از زمین بلندش کرد.

-زود باش، شعار بده... زودباش.

سکوتی تلخ در اردوگاه پنجه انداخته بود. میان مرگ و زندگی فقط یک جمله فاصله بود. ناگهان پسرک فریاد زد:

- مرد است... خمینی، مرد است خمینی...

اردوگاه از شوق شکفت. همه اسرا با هم این شعار را فریاد زدند.


  • شبنم نادری(باران)
۲۸
ارديبهشت
تحویل بگیر


دلم را« بسته بندی» کردم

با «پیک »فرستادم برایت 

تو فقط «تحویلش» بگیر

تحویلش بگیر...
  • شبنم نادری(باران)
۲۶
ارديبهشت

بار خدایا !

مرا از تاریکی های وهم و خیال خارج کن

و به من نور فهم و آگاهی عنایت فرما

خداوندا!

درهای رحمتت را به روی ما بگشا و گمجینه های علومت را بر ما بگستران

به حق بخشندگی ات 

ای مهربانترین مهربانان

  • شبنم نادری(باران)