شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

۱۸
تیر

تکبیر عاشورا 

 



- سیدعلی، مادر بلندشو، نمازت رو بخون، بلندشو مادر 
- چشم‌هایم را با صدای دلنشین مادر گشودم، بلند شدم، وضو گرفتم، نمازم را خواندم، و مثل همیشه ذکرها را با حرکات لبهایم تکرار کردم.
صبح، صبح غریبی بود، آسمان را که نگاه کردم، حس کردم بغض خفه‌کننده‌ای در گلویش دارد، به پرنده‌های دم صبح که نگریستم احساس کردم چشم‌هایشان رنگ سرخ گرفته، شاید از گریه‌های مکرر....
از پنجره به خیابان نگاهی کردم، نور چراغ‌های خیابان کم کم داشت در زیر تابش نور خوردشید بی‌رنگ می‌شد. سکوتی مبهم فضای شهر را پر کرده بود شاید، تک و توک آدم‌هایی را می‌دیدی که برای کاری به خیابان آمده بودند. از پشت پنجره کنار آمدم، مادر هم مثل من بود، مثل همه، مثل آسمان. چند روزی بود که لباس مشکی به تن داشت. 
مادر صبحانه را آماده کرد. 
- سیدعلی مادر جون، اگه می‌خواهی زودتر بری، بیا صبحانه‌ات رو بخور.
به سمت مادر رفتم. به من نگاهی کرد، با حرکات لبهایم فهماندم که می‌خواهم زودتر بروم. مثل همیشه، مثل هر سال، صبحانه را خودم، لباس سیاهم را به تن کردم و جلوی آینه ایستادم. شانه را برداشتم تا موهایم را شانه کنم، نه این روز، روز زینت نیست. دل اگر آشفته است و پریشان، موی چرا نباشد. به لبهایم در آینه خیره شدم. لبهایم را باز کردم، بستم، لب بر لب، باز لبهایم را گشودم. از ته دل خواستم فریاد بزنم و آهی بگویم، حنجره‌ام تکان نخورد، صدا نمی‌آمد، صدا در دلم خفه شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. اشک چشم‌هایم را پر کرد. به آینه خیره بودم که مادر با لباس سیاه در آینه نمایان شد. خواستم اشک‌هایم را پاک کنم تا چیزی نبیند، ولی فرصت نیافتم. تا آمدم لب‌هایم را تکان دهم و حرفم را بفهمانم مادر در آغوشم کشید و های های گریه کرد، انگار بغض یک ساله‌اش را برای امروز نگه داشته بود.

  • شبنم نادری(باران)