کوچکی بزرگ
يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۱۴ ب.ظ
کوچکی بزرگ
ژنرال کلتش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقه پسرک.
-باید بگی. وگرنه مغزت رو متلاشی می کنم....
همه اسرا نگران و مضطرب بودند. نمی دانستند چه کار باید کرد
ژنرال همچنان خشمگین و مغضوب منتظر بود تا پسرک به امام خمینی بی حرمتی کند و برای امامش مرگ بخواهد.
دست انداخت، یقه پسرک را گرفت و از زمین بلندش کرد.
-زود باش، شعار بده... زودباش.
سکوتی تلخ در اردوگاه پنجه انداخته بود. میان مرگ و زندگی فقط یک جمله فاصله بود. ناگهان پسرک فریاد زد:
- مرد است... خمینی، مرد است خمینی...
اردوگاه از شوق شکفت. همه اسرا با هم این شعار را فریاد زدند.