شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

ابرهای زرد

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

ابرهای زرد

 با صدای غرش هواپیماها  همه  ی سرها به سمت آسمان بلند شد . گوشها تیز شده بود تا رد صدا را پیدا کنند. محمد  بالای پشت بام رفت. دستانش را سایبان چشم ها کرد . با کنجکاوی  اطراف شهر را برای رهگیری هواپیماها نگاه کرد. با دیدن هواپیماهای عراقی  با عجله از پشت بام پائین آمد و داخل خانه رفت و فریاد زد:

« هواپیماهای صدام . زود برید زیر زمین مخفی شوید.»

   دست مادر پیر و خواهر و برادر هایش را گرفت و آنها را به سمت زیر زمین برد و دوباره در حالیکه نفس نفس میزد رفت بالای پشت بام. صدای انداختن بمب ها پی در پی آمد. ناگهان آسمان شهر تیره شد. مخروط هایی از دود سیاه با شعله هایی از آتش از آسمان به سمت زمین می آمد.  بعضی از مردم در خیابان ها و پشت بام ها بودند و بعضی ها در گوشه و کنار پناه گرفته بودند . شهر پر از دلهره و و حشت شده بود. ابرهایی به رنگ زرد به آرامی داخل خانه ها و خیابان ها می شد. ابرهای زرد! منظرۀ عجیبی بود . ناگهان مردم باورشان شد که این ابرها شوخی نیستند همهمه هایی در فضا پیچید:

« گاز گاز ! خدایا به دادمان برس...»

 صدای شیون گوش شهر را پر کرده بود. وای خدایا مردم در حال خفه شدن بودند. زن ها و بچه ها کشان کشان می دویدند اما باید به کدام سو می رفتند . شهر پر از گاز های شیمیایی بود. مردم مثل برگ درخت دانه دانه بر زمین می افتادند .  مرگ سریع و دردناک به سراغ همه اهالی شهر می رفت ،کودک و زن و پیر و جوان  هم نمی شناخت. محمد گلو و دهان خود را گرفته بود ، اما مدام سلفه می کرد.  از این که خانواده اش را در جای امنی مخفی کرده خیالش راحت بود. سعی کرد سلانه سلانه خودش را به زیر زمین برساند.  همچنان که به سمت زیر زمین می رفت یکی یکی خواهر و برادرهایش را صدا کرد. می خواست از زنده بودن آنها مطمئن شود.  اما صدایی نمی آمد. مادر ش را صدا کرد. باز هم صدایی نشنید. در را باز کرد.  همه ی  خانواده در گوشه ای کز کرده و به آغوش هم پناه برده بودند. محمد دیگر نای راه رفتن نداشت. احساس خفگی می کرد. انگار کسی گلویش را فشار می داد. چند بار پشت سر هم استفراغ کرد. به سمت مادر رفت. دستی به شانه اش زد. مادر به زمین افتاد. بچه ها با چشمانی باز و متحیر در آغوش هم به خواب رفته بودند. محمد به زمین افتاد . نگاهی به چشمان باز مادر انداخت و چشمانش خیره بر چشمان مادر  با قی ماند.


پ ن: برگرفته از کناب بخت النصر/ داستانک های واقعی از زندگی صدام/ شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)

صدام

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی