به نقطه معتادم
به #نقطه معتادم. در نقطه این لذت گزنده هست که بار دیگر یکی از ما حرف یا فکری را به پایان برده، یکی از ما موفق شده است. این سیاه کوچک کیفورم میکند. انگار مدام در این هول باشم که جملهای تمام نشود و عبارتی که میخوانم به دالانهای بیسرانجام برسد. ترس از نیمهکاره ماندن است یا هراس از ابدیت نامعلوم؟ صفحهی آخر کتابها را میجورم که نکند اشتباهی در صحافی افتاده باشد، پایان رمان را میخوانم که خیالم تخت شود نویسنده توانسته دنیایی که بازکرده ببندد. اگر همینطور پیش برود شاید زنی بشوم که آخر عمری بهجای عتیقه، ته جمع میکند. مجموعهدار عجیبی که در انبارش آخرهای مختلف نگه میدارد. یک جور رُزبادِ غریب. «پیشسینه غول»،نفیسه مرشدزاده،بهمن ۹۱
من هم به نقطه معتادم. اما نه نقطه ای که بخواهد تمام شدنش را به رخ بقیه بکشد. من #نقطه های سه گانه را دوست دارم. نقظه هایی که می خواهند نشان دهند بعد از خودشان چیزها و حرف های زیادی وجود دارد که نمی تواند بیاید.دلم می خواهد هیچ وقت هیچ حرفی پایان نداشته باشد .از پایان بدم می آید. از خداحافظی متنفرم.دلم می خواهد هیچ نامه ای ته نداشته باشد. هیچ سلامی خداحافظی نداشته باشدو هیچ دیداری پایان نداشته باشد.سه نقطه را دوست دارم .هر نقطه ای در درون خودش هزاران حرف دارد. یادم هست بین من و یکی از دوستانم وقتی جایی حرفی بود که نمی شد زد برای هم فقط سه نقطه می نوشتیم... یعنی هزازان حرف ناگفته...این سه نقطه ها گاهی از تمام حرفهای زده شده بیشتر حرف دارند. خیلی هم حرف دارند... خیلی.
پ ن: به اندازه ی تمام سه نقطه های دنیا با تو حرف داشتم. ولی... نقطه.