شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

تکبیر عاشورا

چهارشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۹ ب.ظ

تکبیر عاشورا 

 



- سیدعلی، مادر بلندشو، نمازت رو بخون، بلندشو مادر 
- چشم‌هایم را با صدای دلنشین مادر گشودم، بلند شدم، وضو گرفتم، نمازم را خواندم، و مثل همیشه ذکرها را با حرکات لبهایم تکرار کردم.
صبح، صبح غریبی بود، آسمان را که نگاه کردم، حس کردم بغض خفه‌کننده‌ای در گلویش دارد، به پرنده‌های دم صبح که نگریستم احساس کردم چشم‌هایشان رنگ سرخ گرفته، شاید از گریه‌های مکرر....
از پنجره به خیابان نگاهی کردم، نور چراغ‌های خیابان کم کم داشت در زیر تابش نور خوردشید بی‌رنگ می‌شد. سکوتی مبهم فضای شهر را پر کرده بود شاید، تک و توک آدم‌هایی را می‌دیدی که برای کاری به خیابان آمده بودند. از پشت پنجره کنار آمدم، مادر هم مثل من بود، مثل همه، مثل آسمان. چند روزی بود که لباس مشکی به تن داشت. 
مادر صبحانه را آماده کرد. 
- سیدعلی مادر جون، اگه می‌خواهی زودتر بری، بیا صبحانه‌ات رو بخور.
به سمت مادر رفتم. به من نگاهی کرد، با حرکات لبهایم فهماندم که می‌خواهم زودتر بروم. مثل همیشه، مثل هر سال، صبحانه را خودم، لباس سیاهم را به تن کردم و جلوی آینه ایستادم. شانه را برداشتم تا موهایم را شانه کنم، نه این روز، روز زینت نیست. دل اگر آشفته است و پریشان، موی چرا نباشد. به لبهایم در آینه خیره شدم. لبهایم را باز کردم، بستم، لب بر لب، باز لبهایم را گشودم. از ته دل خواستم فریاد بزنم و آهی بگویم، حنجره‌ام تکان نخورد، صدا نمی‌آمد، صدا در دلم خفه شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. اشک چشم‌هایم را پر کرد. به آینه خیره بودم که مادر با لباس سیاه در آینه نمایان شد. خواستم اشک‌هایم را پاک کنم تا چیزی نبیند، ولی فرصت نیافتم. تا آمدم لب‌هایم را تکان دهم و حرفم را بفهمانم مادر در آغوشم کشید و های های گریه کرد، انگار بغض یک ساله‌اش را برای امروز نگه داشته بود.

بغض درد، بغض جدایی از پدر، بغض... دلم می‌خواست مثل مادر زار می‌زدم، داد می‌کشیدم و فریاد می‌کردم. تا شاید کمی از ناله‌های او هم کاسته شود تا شاید دوری از پدر را بتوانم مرهمی گذارم. زبانم حرکت نمی‌کرد، حنجره‌ام خشک بود، اشک‌های شور را با زبانم خوردم، شاید شفایی باشد. مادر می‌دانست درد من چیست! نگاهم کرد و دستی به موهای پریشانم کشید: «مادر جون غصه نخور، شاید مصلحت خدا بوده، به خدا تو اگر زنجیر هم بزنی، اما حسین «ع» قبول می‌کنه.» 
و من با تکام سر حرفش را تأکید کردم. دلم می‌خواست لب باز کنم و بفهمانم، که مادر خوبم دلم لک زده برا یک یا حسین گفتن، دلم لک زده برا ی یک یا عباس گفتن، دلم... این دل شکستنی‌ام... 
اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «برو مادر، برو، دیرت نشه، دسته را نیفته»
تکرار خاطرت چند سال برای من سخت بود، خاطرات نوحه‌خوانی و مداحی مجلس اما م حسین «ع»، یادش بخیر، تمام محرم را نوحه می‌خواندم صدایم را با تمام خلوص نذر آقا کرده بودم. و حالا.... دلم از تمام عاشورهای گذشته غصه‌دارتر بوده، دلم تنگ بود. از محرم پارسال تا امسال راه کمی نبود. موذن بودم. همیشه دم دم‌های غروب، مسجد بودم. صدای تکبیرم را همه می‌شناختند. خیلی‌ها حسرت داشتن صدایی چون من را داشتند. 
اما.... یک حادثه، یک تصادف، پدر نازنینم را از من گرفت و صدای حنجره‌ام را برای همیشه محبوس ساخت.
آن روز حال عجیبی داشتم. از مادر خداحافظی کردم و به طرف هیئت به راه افتادم. هنوز بیشتر از چند نفر به هیئت نیامده بودند. مسئول هیئت داشت وسایل را آماده می‌کرد. حاج آقای مسجد هم آمده بود.
کم‌کم همه اهل هیئت آمدند، رسول هم آمد، رفیق چند ساله‌ام. سالم کرد و باز لب‌های من با حرکات خود جواب سلامش را داد. وسایل مهیا شدند، مسئول هیئت همه افراد را به صف مرتب ساخت، یادش بخیر هر ساله یعنی از همان سن ٧ و ٨ سالگی که یادم هست، جای من وسط دسته بود و کنارم طبل و سنج‌زنها.
در مرور خاطرات بودم که رسول تکانم داد: «چیه پسر، کجایی؟
رسول با این حرف تو خودش رفت، همیشه از صدای من تعریف می‌کرد، می‌گفت دلش می‌خواهد مثل من مؤذن خدا و مداح اهل بیت باشد، رسول درد مرا از همه بهتر می‌فهمید؛ نگاهم کرد: «علی جون گذشته‌ها گذشته، انشاءالله خدا اجر تورو می‌ده، دیگه این که غصه نداره.....»
و بغض نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. صحبت‌هایش داشت دلم را آرام می‌کرد، کاش ادامه می‌داد. با صدای طبل و دهل و سنجش زنجیرها را بالا بردیم و به پشتمان فرود آوردیم. نوجوانی میان سینه‌زنها نمودار شد، هم سن و سال چند سال پیش من بود و کنار او مردی میان‌سال که کاغذهایی در دست داشت. مرد بلندگو را روشن کرد و با صدای یاحسین، دسته حرکت کرد و نوجوان شروع کرد به نوحه‌خوانی، آه خدایان دلم داشت منفجر می‌شد، دلم می‌خواست حداقل مثل بقیه جواب نوحه‌ها را می‌دادم. یا حسین... اشک‌های بی‌زبانی‌ام را با اشک‌های مظلومیت آقا در هم می‌کردم.
تا به حال این قدر بغض گلویم را نفشرده و اشک مثل باران بهاری از چشم‌هایم فرو نریخته بود. دسته‌ها پشت سر هم می‌آمدند، گروه گروه، صدای طبل و دهل فضای شهر را پر کرده بود. زن‌ها کنار خیابان ایستاده بودند و اشک می‌ریختند. یاد مادر افتادم یاد غصه‌هاش، یاد نذری که برام کرده بود. یاد پدر، یاد تصادف، یاد آن صحنه، یاد آن شوک، یاد بی‌زبانی‌ام...
حسین جانم حسین جانم... همه با هم فریاد بزنید مظلوم.... حسین چشم‌هایم به دهان‌های پر از فریاد یا حسین خیره مانده بود. دسته‌ها و گروه‌های سینه‌زنی به طرف امامزاده در حرکت بودند و این موج فریادکننده دل من را نیز با خود می‌برد. چشم‌هایم را که می‌بستم، صداها مثل آهنگ موزونی همنوا با آواز ملائک می‌مانست. و در این میان سهم من... کاش می‌توانستم حاجتم را به زبان بیاورم.... زنجیرها فرود می‌آمدند و اشک‌هایم می‌ریختند، رسول هم همدرد این لحظه‌هایم بود. به چهره‌اش که نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم او هم مثل من نمی‌تواند سخن بگوید. کم کم به ظهر و وقت نماز نزدیک می‌شدیم، گروه‌ها به امامزاده رسیدند و بعد از زیارت امامزاده عزاداران وضو گرفتند. من و رسول هم مانند بقیه امامزاده را زیارت کردیم بعد وضو گرفتیم. همه سینه‌زنها در امامزاده و خیابان‌های اطراف آن آماده نماز شدند. حاج آقای مسجد پشت تریبون لحظاتی آقا امام حسین (ع) و یارانش را برایمان تفسیر کرد و گفت که در لحظه اذان همه با هم اذان بگوئیم تا صدای تکبیرتان به عرض برسد. وجودم یخ کرده بود. چشم‌هایم را به امامزاده و ضریح آن دوختم. حاج‌آقا از مظلومیت آقا می‌گفت و من.... یاد بلال افتادم، یاد شکنجه‌ها یاد بلا بالای بام خانه خدا، بالای مسجدالنبی (ص)، یاد پیامبر، یاد نماز ظهر عاشورای آقا اباعبدالله، نیزه‌ها، شمشیرها، تشنگی، عطش، دشمن، تیر، نماز، نماز... بلال روی بام، حسین میان نیزه‌ها، صدای تکبیر، صدای اذان، وهمه جای شهر را صدای اذان فرا گرفته بود. الله‌اکبر.... فضا فضای ملائک بود، فرضته‌ها به زمین هبوط کرده بودند، زمین آسمانی شده بود و من میان آن همهمه‌ها گم همه از جا برخاسته بودند و فریاد عشق سر می‌دادند و من... سر به سجده گذاشته بودم و اشک در چشم... لبهایم را باز کردم و بسته، بار دیگر، سر از سجده برداشتم و نگاهی کردم به انسان‌های آسمانی. رسول هم آسمانی شده بود. همه را می‌دیدم، خدا را حس می‌کردم، دلم به شور آمد، وجودم را لرزشی گرفت. صدا در گلویم جمع شد، لبهایم را گشودم، وجود مضطرب شده بود. چشم‌هایم را بستم، ملائک را دیدم؛ عاشورا، تشنگی، عطش، خون، سرهای روی نیزه، نماز عاشورا، خدا وبعد فریاد... الله‌اکبر... الله‌اکبر. وقتی چشم گشودم دیگر در زمین نبودم، دست‌ها مرا بالا برده بودند و رسول بود که به همه اعلام می‌کرد، مردم علی شفا گرفته....علی.... 

 

  • شبنم نادری(باران)

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی