سر بابا
چهارشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۰ ق.ظ
بـر دامنش بـا غم ، سـر بـابا گرفت و بــعد
شب تا به صبح بـهر سـر احیا گرفت و بــعد
گــرد و غبار از رخ ماهش کـــه مے گرفت
با اشکهــــا راه به دریــــا گــــرفت و بعدْ
بـا بغض و آه حرف دلـش را شــمرده گفت
بـا دسـت ها صورت خـود را گـــرفت و بعدْ
عـــالم به لــرزه درآمــد وقتے ســـر پدر
سـرخے صورتش بـه تمــاشا گرفت و بــعدْ
از حنجـــر بریــده صــدا آمــد آه... آه...
آهے کــه رفت عالم بالا گرفت و بــعدْ
بـــا آه ســـرْ، دل عرش و زمین شکســت
ویـرانه بوی حضــرت زهــــرا گرفت و بعد
#شبنم_نادری (باران)
.
#باران
#شعر_عاشورایی
#شعر_فارسی
- ۹۳/۰۹/۰۵
تاکه دید،صبر جمیل عمه اش آمد به سر دختری سر به سر بابا نهادو وای و بعد
قصه ی عمر سه ساله دختری پایان گرفت ماجرای غسل آن باشد برای شعر بعد...
صل الله علیک یا اباعبدالله....
امیدوارم بی ادبی این جانب رو ببخشید