شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

من از دیار حبیبم

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۲ ق.ظ

من از دیار حبیبم...



جاذبه خاک به ماندن می خواند و آن عهد باطنی به رفتن عقل به ماندن می خواند و عشق به رفتن و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی میان عقل و عشق معنا شود، رشد یابد و انتخاب کند.

و حتی بیاموزد که چگونه انتخاب کند. عاشق شود و عقل را تسلیم عشق نماید. عاشق که باشی ،انتخابت هم خدایی می شود . آنقدر خدایی که می توانی حبیب خدا شوی ، بال در بیاوری و پرواز کنی و بنشینی درست در میان قلب قرآن...و خدا آنقدر عاشق عشق ات شود که داستان حبیب خود را  را برای حبیب اش باز گوید.

«ای حبیب من داستان مردم قریه را برایشان مثال بیاور»

مردم شهر قریه خواب بودند، خوابی که هیچ چیز نمی توانست بیدارشان کند. در عالم خواب خود بت می پرستیدند. قرار بود بیدارشوند.اماهیچ هشداری بیدارشان نکرد.

 و چه بد فرجامی است آنگاه که حتی رب و خالق نیز از هشیاری بندگانش ناامید می شود، قلب ها زنگار می گیرند و چشم ها کور می شوند و گوش ها دیگر نمیشنوند...« از این رو نمی بیینند و هدایت نمی شوند».

خدا دو رسول را برای هدایت مردم شهر قریه به آنجا می فرستد.آن ها در حوالی شهر با پیرمردی روبرو می شوند و او را به پرستش خدا دعوت می کنند.پیرمرد از آ ن ها درخواست معجزه می کند و آن ها پسر پیرمرد را شفا می دهند.پیرمرد به خدای آنان ایمان می آورد.دو فرستاده ی الهی به شهر می روند. هنوزآثار رنج راه و بی خوابی و خستگی در چهره شان نمودار بود اما به اشتیاق دعوت بندگان الهی بی هیچ تعللی  از کوچه پس کوچه های شهر می گذرند وپشت به دیوار بتکده می کنند و اعلام می کنند که فرستادگان خدا هستند.

هنوز حرفهایشان به پایان نرسیده آن ها را تمسخر می کنند و ناسزایشان می گویند. تو گویی از ابتدای حیات مرسوم بوده است که حقیقت ذبح شود و ریشخند چون تیری زهر آلود بر قلب حقیقت بنشیند و سر از بدن سخن حق بریده گردد.حلقوم ها را می‌توان برید اما فریادها را هرگز، فریادی که از حلقوم بریده برمی‌آید، جاودانه می‌ماند.

می خواستند آن ها را بگیرند و زندانی کنند که مردی سراسیمه و با شتاب صفوف جمعیت را می شکافد و به طرف پیامبران الهی پیش می رود.او هم یکی دیگر از پیامبران الهی است.

خدا می خواست حجت را بر آن ها تمام کند. یک شهر و سه پیامبر!

پرتو نور روی تو هر نفسی به هرکس

می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من!

پیامبران الهی مردم را با شوق و حرارت به پرستش خدای یگانه  و بیزاری ازبت هادعوت می کردند.اما همچنان که خدا می فرماید حجابی پیش رویشان نهاده و در جهل خود غرق بودند و نمی توانستند حقیقت را لمس کنند. مدام بهانه می آوردند و مضحکه می کردندو پیامبران الهی را به دروغگویی و افتراء متهم می کردند.سرانجام تصمیم به قتل پیامبران گرفتند.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست..

هیا هویی در شهر به راه می افتد و خبر به گوش پیر مردی می رسد که قبل تر از همه به پیامبران الهی ایمان آورده است... به حبیب.

حبیب نجار با شنیدن این خبر سراسیمه می شود و دوان دوان خود رابه شهر می رساند.

دوان دوان می رفتی حبیب!می رفتی تا انقلاب کنی؟ تا فریاد بزنی حقیقت را ! تا نگذاری حقیقت ذبح شود!جانت را کف دستت گرفتی و رفتی. شوق الهی داشتی و دلبسته ی همان عهد ازلی و ابدی بودی. بال نمی خواست که پرواز کنی تو با هما ن پاها نیز توانستی بال دربیاوری. 

برایت هم دغدغه ی آب و نا ن مهم نبود . به دنیایی که دیگران دلبسته اش بودند دل نداده بودی.پیرمرد نجار تنها دارایی اش«جانش» را بر می دارد و می رود تااز فرستادگان پروردگارش حمایت کند.وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است از پرستو مخواه که بماند ، پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

و این جان اگر چه عزیز است اما در برابر عزیز ترین عزیز عالم باز بی بها است. و مگر نه آنکه گفته اند بهشت را به بها می دهند نه به بهانه! و این اندک بها برای عزیزترین عزیز عالم آنقدر عزیز است که در قلب قرآن اش داستان تقدیم این بها را با حبیب اش نجوا می کند.گردش خون در رگهای حیات شیرین است ، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر و نگو شیرین تر است بگو بسیار بسیار شیرین تر...!

مگر خدا چه قدر حبیب را دوست داشته!

حبیب شتاب دارد برای رسیدن، عجله دارد، ضربان قلبش تند می زند، نفس هایش به شماره افتاده اند...شتابان می رود .نه آهسته و نه آرام و نه با تردید!

«ای قوم من از این رسولان پیروی کنید!»

حبیب می رود درست در وسط میدان شهر و این جمله را می گویدو مردم شهر به او می خندند، مسخره اش می کنند ، تهمت اش می زنند، سنگسارش می کنند و...

 می گوید :من به خدا ایمان آورده ام.حجت می آورد برای ایمانش، دلیل اقامه می کند و از پیامبران الهی حمایت می کند...و چه زیبا استدلال می آورد:« از کسا نی که برای رسالت خود مزدی از شما نمی طلبند و خود هدایت یافته اند پیروی کنید...»

مزدی نمی طلبند و برای شما پیامی دارند که شما با پذیرفت آن رستگار می شوید.

شهر خالی است زعشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

کاش مردم قریه حرف پیامبرشان را گوش می دادند . یک شهر و سه پیامبر و یک حبیب...اما همچنان فروخفته در ظلمت .پر از سایه های نادانی ، پر از هیولاهای غرور، پر از شیطانک های مردم فریب.

چقدر لحن ات را دوست دارم حبیب.این حلقه ی حمایت تو از پیامبرانت چه محکم و زیبا بود.موضوع ساده است. بدون پیچیدگی. حق  روشن است. نور می تابد .

«آخر چرا نپرستم! چرا عبادت نکنم، کسی را که مرا خلق کرده  و عاقبتم هم به سوی او باز خواهم گشت.اگر نپرستم از گمراه شدگانم !؟»

سوال ساده است اما جوابش را باید با دلت بدهی ، دل که عاشق باشد برهان عقلی هم نیاز ندارد، دل که عاشق نباشد هزار برهان  و  دلیل هم بیاور ، باز نمی پذیرد.

اما ساده نیست حبیب. همه که مانند تو عاشق نمی شوند. چه جاهل مردمی بودند که قدر حبیب و رسولانشان را نشناختند.وچه جاهل مردمانی هستیم ماکه هنوز هم پس از گذشت قرن ها قدر حبیبمان را نمی دانیم.کجایی حبیب می بینی هنوز جاهلیت هست، هنوز دعوت الهی تکذیب می شود ، هنوز پیامبر را به سخره می گیرند ، هنوز عدالت ذبح می شود و هنوز تو تنهایی حبیب...

حبیب را شکنجه کردند، کتک زدند، او را زیر لگد انداختند و آنچنان او را زدند که اعضاء وجوارحش از هم گسست. بعد او را شهید می کنند و درچاهی می اندازند.

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر برم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

بعد حبیب لحن سوره هم آرام می شود و دیگر فراز و فرودی ندارد.

« قوم نادان و عاصی را کمک نکردیم بعد حبیب... یک صیحه فرستادیم و همگی خاموش شدند...»

ای حبیب چقدر این دنیا تو را کم دارد. مانند تو را کم دارد. چقدر به چون تویی احتیاج دارد، احتیاج!که بیایی و با سادگی  بیانت عشق ات را به رخ عاقلان کم خرد و روشنفکران پر تکبر بکشانی که :« خوب آخر چرا نپرستم؟!»

زنگار غفلت و پشیمانی دلها مان را پوشانده که اماممان را رهاکرده ایم و نمی رویم برای حمایتش!

گم شده ایم در منجلابی به اسم غفلت . صدا می زنیم «اللهم عجل لولیک الفرج»، اما به قدر خواستن آبی نمی خواهیمش.که اگر می خواستیم می آمد. اگر 313 حبیب داشت می آمد.

یکباره قرآن حبیب اش را از میان استدلال ها بر می داد و می نشاندش در بهشت.«ادخل الجنه»

چقدر این لحن و صدا شیرین است. یعنی می شود ما را نیز اینگونه صدا بزنند...

خوشا آنان که مردانه می میرند و تو ای عزیز می دانی که تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته اند.

یاران شتاب کنید زمان برای زیستن تنگ شده است و ندای ادخل الجنه رب  ما را به سوی خود  می خواند. حبیب وار شوید  که قافله ای در راه است...بسم الله

 

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب          مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

 


  • شبنم نادری(باران)

حبیب نجار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی