شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۲۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
خرداد

#دلم گرفته است و از این دل گرفته چه انتظاری  است جز یک آه سرد پس از نوشیدن یک چای گرم...


دلیلش را که بخواهی بدانی بی شمار ا ست.

البته گاهی دلیل ها را حتی نمی توانی به زبان بیاوری. دلیل ها درست مثل یک قند که ناگزیری نوشیدن چای است می روند و گوشه ای لم می دهند و در انتظارند تا تلخی های بی پایان سرانجام تمام شوند...

چه حس غریبی است دلتنگی...

دل این  واژه ی بی نقطه گاهی تنگ می شود به اندازه ی یک نقطه!

پاییز که می آید دلتنگی ام را میاندازم گردن آب و هوا! اما اکنون که بهار است نمی دانم برای دلتنگی هایم چه بهانه ای دست و پا کنم.

دلم تنگ است...

چای می نوشم که باحسرت فراموشت کنم                  

    چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده است...


پ ن: نمی دانمشاید یکی از دلایل دلتنگی  دوری از یک دوست باشد. ...شاید

  • شبنم نادری(باران)
۲۵
خرداد

 تخفیف

هر بار که برای خرید می رفت کلی تخفیف می گرفت. 

می گفت تو خرید بلد نیستی یکبار با من بیا برایت یک تخفیف حسابی می گیرم.

آن روز  با پسر جوان فروشنده، با ناز و کرشمه از هر دری گفت و خندید. 

نیم ساعت بعد پس از فروش حیا و نجابت اش  توانست یک مانتو را با ده هزار تومان تخفیف بخرد!




پ ن: برگرفته از کتاب مستوره/ داستانک های حجاب و عفاف/ شبنم نادری/ انتشارات تلاوت آرامش

  • شبنم نادری(باران)
۲۵
خرداد

  صد معشوقه

« عزیزم ، من از روز اول که دیدم ات عاشق ات شدم.

 زیبایی  و وقار تو من را دیوانه کرده. 

تصمیم گرفته ام فردا با مادر و پدرم به  خواستگاری ات بیایم .»




پسر این اس ام اس را همزمان برای  بیست دختر ارسال کرد.


پ ن: برگرفته از کتاب مستوره/ داستانک های حجاب و عفاف/ شبنم نادری/ انتشارات تلاوت آرامش

  • شبنم نادری(باران)
۲۴
خرداد

موهای تو        


 "این مامانه..برو...برو بغلش کن."                           

دخترک بغض کرد .

"برو پیشش مگه نگفتی دلت واسه مامان تنگ شده"

                                               

دخترک مادرش را نمی شناخت.

از وقتی که  همه ی موهای مادرش را به خاطر سرطان تراشیده بودند.

  • شبنم نادری(باران)
۲۴
خرداد

از برای حرمت این دل من آشوب است

نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند

#شبنم _ نادری#باران

#حرم

#کربلا

#امام حسین(ع)

حرم



  • شبنم نادری(باران)
۲۱
خرداد

ابرهای زرد

 با صدای غرش هواپیماها  همه  ی سرها به سمت آسمان بلند شد . گوشها تیز شده بود تا رد صدا را پیدا کنند. محمد  بالای پشت بام رفت. دستانش را سایبان چشم ها کرد . با کنجکاوی  اطراف شهر را برای رهگیری هواپیماها نگاه کرد. با دیدن هواپیماهای عراقی  با عجله از پشت بام پائین آمد و داخل خانه رفت و فریاد زد:

« هواپیماهای صدام . زود برید زیر زمین مخفی شوید.»

   دست مادر پیر و خواهر و برادر هایش را گرفت و آنها را به سمت زیر زمین برد و دوباره در حالیکه نفس نفس میزد رفت بالای پشت بام. صدای انداختن بمب ها پی در پی آمد. ناگهان آسمان شهر تیره شد. مخروط هایی از دود سیاه با شعله هایی از آتش از آسمان به سمت زمین می آمد.  بعضی از مردم در خیابان ها و پشت بام ها بودند و بعضی ها در گوشه و کنار پناه گرفته بودند . شهر پر از دلهره و و حشت شده بود. ابرهایی به رنگ زرد به آرامی داخل خانه ها و خیابان ها می شد. ابرهای زرد! منظرۀ عجیبی بود . ناگهان مردم باورشان شد که این ابرها شوخی نیستند همهمه هایی در فضا پیچید:

« گاز گاز ! خدایا به دادمان برس...»

 صدای شیون گوش شهر را پر کرده بود. وای خدایا مردم در حال خفه شدن بودند. زن ها و بچه ها کشان کشان می دویدند اما باید به کدام سو می رفتند . شهر پر از گاز های شیمیایی بود. مردم مثل برگ درخت دانه دانه بر زمین می افتادند .  مرگ سریع و دردناک به سراغ همه اهالی شهر می رفت ،کودک و زن و پیر و جوان  هم نمی شناخت. محمد گلو و دهان خود را گرفته بود ، اما مدام سلفه می کرد.  از این که خانواده اش را در جای امنی مخفی کرده خیالش راحت بود. سعی کرد سلانه سلانه خودش را به زیر زمین برساند.  همچنان که به سمت زیر زمین می رفت یکی یکی خواهر و برادرهایش را صدا کرد. می خواست از زنده بودن آنها مطمئن شود.  اما صدایی نمی آمد. مادر ش را صدا کرد. باز هم صدایی نشنید. در را باز کرد.  همه ی  خانواده در گوشه ای کز کرده و به آغوش هم پناه برده بودند. محمد دیگر نای راه رفتن نداشت. احساس خفگی می کرد. انگار کسی گلویش را فشار می داد. چند بار پشت سر هم استفراغ کرد. به سمت مادر رفت. دستی به شانه اش زد. مادر به زمین افتاد. بچه ها با چشمانی باز و متحیر در آغوش هم به خواب رفته بودند. محمد به زمین افتاد . نگاهی به چشمان باز مادر انداخت و چشمانش خیره بر چشمان مادر  با قی ماند.


پ ن: برگرفته از کناب بخت النصر/ داستانک های واقعی از زندگی صدام/ شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۲۰
خرداد

قاصد

 

کوله پشتی و وصیت نامه اش را به من دادند تا خبر شهادت اش را به خانواده اش برسانم.

-          « آقا دنبال این آدرس می گردم. منزل آقای سبحانی...؟»

پیرمرد با تعجب اول یک  نگاه  به من و بعد نگاهی به آدرس انداخت.

-          «خونشون از اینجا رفته. دیگه نیستن.  رفتن سفر.»

-          « کی رفتن؟ کجا رفتن؟ خبر مهمی واسشون دارم.میشه آدرس جدیدشون رو بدید.»

-          « تازه رفتن.  چند شب پیش. همهشون باهم رفتن. بعد از آژیر قرمز . آدرس و بنویس .

 بهشت زهرا. مزار شهدا. قطعه ی ....»

  • شبنم نادری(باران)
۱۷
خرداد

طبیب 



رفتم طبیب بهر مداوای عاشقی 



در نسخه ام نوشت:" خودم  عاشقت شدم."

  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

خون، آتش، خنده

به خونی که از دست‌هایش می‌چکید، هیچ کاری نداشت؛ جز این که با گوشه‌ دشداشه‌اش، خون‌ها را پاک کند. برای او آتش مهم بود. آتشی که با خون دست‌هایش به پا شده بود؛ دست‌هایی که از کندن تیغ و خار و خاشاک، زخمی شده بود.

حالا که آتش شعله گرفته بود، با دست‌های خون‌آلود زخمی، میله آهنی‌اش را در دل آتش انداخت و منتظر سرخ شدن میله شد.

******

مدت‌ها بود به دنبال پاسخ سئوالش می‌گشت. آخر چرا این پسر هر روز به بیابان می‌رود و این همه خار و خاشاک جمع می‌کند؟ برای چی؟ لابد آنها را می‌فروشد! شدت کنجکاوی باعث شد این بار شاگردش را تعقیب کند. و حالا از دور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد و باور نمی‌کرد.

******

حالا آتش حسابی میله آهنی را داغ کرده بود و هر موجود زنده‌ای چون گوسفند و سگ و الاغ و... که از کنار صدام عبور می‌کرد، با میله آهنی گداخته می‌شد. صدای ناله حیوانات از درد با صدای غش غش خنده صدام جاده تاریک شب را پر کرده بود.



پ ن: برگرفته از کتاب بخت النصر/داستانک های واقعی صدام/شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

گفتی

حال و هوایت چگونه است بی من

گفتم

بی تو

حالی 

برای کشیدن 

هوا ندارم...

  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

بازار جهانی بورس



سهم من از بازار جهانی بورس


در صد ناچیزی 

از بوسه ی تو بود...

  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

حراج


 

موی تو در باد

نگاه تو به خورشید

خودت در باران


اوووف بر این حراجی که من سهمی در آن ندارم.

  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

دموکرات


چقدر نگاهت

دستت

وآغوشت

دموکرات است...

لعنت به همه ی دموکرات های دنیا.


  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

حل شده ام


مثل مسئله های فیثاغورث 

دیگر 

همه چیز 

در من حل شده است...

  • شبنم نادری(باران)
۰۷
خرداد

از بس که به لب نام نام تو را مز مزه کردم



گفتند طبیبان مرض قند گرفتم

  • شبنم نادری(باران)
۰۷
خرداد

تولد اجباری

محکم و استوار بند دنیا را چسبیده بود و قصد جدا شدن نداشت. «صبحه» هر کاری که می‌توانست انجام داده بود تا او را از این بند خلاص کند. از بلند کردن وسایل سنگین تا دویدن و کار کردن مدام. اما خلاصی از دستش بی‌فایده بود. او قصد آمدن داشت و هیچ چیز نمی‌توانست مانعش بشود. وقتی به دنیا آمد، برای همین سخت بودن و استوار بودنش اسمش را گذاشت صدام.


پ ن: برگرفته از کتاب بخت النصر/داستانک های زندگی صدام/ شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۰۷
خرداد

تیتر یک


کاش من تیتر یک روزنامه ای بودم

که هر روز


در میان دستان تو فرو می رود

  • شبنم نادری(باران)
۰۷
خرداد

عاشقیسم


از میان تمام ایسم های دنیا

فاشیسم

ناسیونالیسم

فمنیسم

و...

من پیرو مکتب 

عاشقیسم هستم

  • شبنم نادری(باران)
۰۷
خرداد

دست به دامن تو


هنوز فقیرم

ببین چگونه 

دست به دامنت شده ام

  • شبنم نادری(باران)
۰۶
خرداد

من از دیار حبیبم...



جاذبه خاک به ماندن می خواند و آن عهد باطنی به رفتن عقل به ماندن می خواند و عشق به رفتن و این هر دو را خداوند آفریده است تا وجود انسان در آوارگی میان عقل و عشق معنا شود، رشد یابد و انتخاب کند.

و حتی بیاموزد که چگونه انتخاب کند. عاشق شود و عقل را تسلیم عشق نماید. عاشق که باشی ،انتخابت هم خدایی می شود . آنقدر خدایی که می توانی حبیب خدا شوی ، بال در بیاوری و پرواز کنی و بنشینی درست در میان قلب قرآن...و خدا آنقدر عاشق عشق ات شود که داستان حبیب خود را  را برای حبیب اش باز گوید.

«ای حبیب من داستان مردم قریه را برایشان مثال بیاور»

  • شبنم نادری(باران)