شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

۱۷
مرداد

تشنه و گرسنه

مثل یک  آدم گرسنه  و تشنه بود. گرسنه ای که نه پول خرید غذاداشت و نه آب در دسترس اش بود . 

زن ها و دخترها  هم  مثل پرس های غذای خوش بو و خوش رنگ  از جلوی نگاهش عبور می کردند. هر روز می گذشت و او گرسنه تر و تشنه تر می شد. رنگها و بو های خوش او را به ولع می انداختند. دلش می خواست فقط یک ناخنک کوچک به یکی از غذاهای رنگارنگ و خوشبویی که مدام از جلوی چشمانش رد می شد بزند. هر وقت یک دختر زیبا با آرایش های غلیظ و عشوه های آنچنانی به مغازه اش می آمد ضعف تمام وجودش را می گرفت و دست و پاهایش سست می شد. گرسنگی بدجوری عذابش می داد.  خیلی خودش را کنترل کرد اما دیگر طاقت نیاورد. آن شب آن دختر آخرین مشتری مغازه اش بود که وارد شد و دیگر بیرون نرفت.


پ ن: برگرفته از کتاب مستوره/ داستانک های حجاب و عفاف/ شبنم نادری/ انتشارات تلاوت آرامش

  • شبنم نادری(باران)
۳۰
تیر

پالتو پوست

 

محمد مسعود مدیر روزنامه (مرد امروز) ترور شد. محمد مسعود ترور شد. مسعود ترور شد...

 صدای هوار پسر بچه شهر را پر کرده بود. یک بغل روزنامه در دستهایش داشت و یک صدا فریاد می کشید. حتما امروز فروش خوبی میکند چون خبر داغ همیشه خواننده دارد. مسعود ترور شد آن هم به خاطر یک پالتو پوست.

یک  پالتو پوست لعنتی باعث مرگ اش شد. وای که چه قدر از پالتو و پالتو پوست  بدم میاد. لعنت به هر چی پالتو و پالتو پوسته. لعنت . لعنت به من که مجله رو به مسعود نشان دادم . لعنت. جرات ندارم . وگرنه چند تا لعنت با آب و تاپ هم نثار باعث و بانی اش می کردم.  کاش آن روز مجله را به مسعود نشان نمی دادم. از دست خودم عصبانی ام.وقتی مطالب مختلف رو برای ترجمه و انتخاب پیش مسعود بردم عکس روی جلد یک مجله ی آمریکایی بیشتر از بقیه مطالب نظر ش  رو جلب کرد.  در آن عکس اشرف پهلوی یک پالتو پوست 25 هزار دلاری به تن داشت و زیر عکس هم نوشته شده بود گرانترین پالتو پوست جهان. مسعود به من گفت عین این عکس رو از مجله جدا کنیم و توی روزنامه خودمان چاپش کنیم. از بدشانسی مسعود فردای آن روز در کازرون یک نمایشگاه کالاهای ایرانی بر پا شده بود و اشرف  برای بازدید به آنجا رفته بودو ادعا کرده بود مردم باید کالاهای وطنی بخرند. فردای آن روز همزمان با چاپ مطلب ما روزنامه اطلاعات هم این جمله را سرتیتر  چاپ کرده بود. چاپ همزمان این دو مطلب در یک روز ناخواسته تناقض آشکار رفتار اشرف را نشان میداد و کلی بین مردم مسخره شده بود. مسعود کمتر از دو هفته بعد در مقابل چاپخانه اش ترور شد. آن هم فقط به خاطر یک پالتو پوست لعنتی.

 

 

  • شبنم نادری(باران)
۰۹
تیر
از آن روز



از آن روز رفت ...



از آن روزدیگر به دیدنم نیامد. 
قرار بودآخر ماه جشن ازدواجمان باشد.هنوز حرفایش درگوشم میپیچد. 

-"من نمیتونم از زیبایی تو دل بکنم.چقد چهره ات شیرین و جذابه. تو زیباترین دختری هستی که من دیدم..."

از آن روز من از همه ی آیینه ها متنفرم.

از آن روز من دیگر زیبا نیستم.

از آن روزکه شعله های آتش صورتم را سوزاند.
  • شبنم نادری(باران)
۰۸
تیر

کفشهای مزاحم

 

کفشهایش را گذاشت در جا کفشی مسجد. رفت و نشست  درست جائیکه جاکفشی در تیر رس نگاهش باشد.  جمعیت زیاد شد.  دیگر جا کفشی را نمی دید .  دعای جوشن کبیر را یکی در میان می خواند. بعد از هر الغوث و الغوثی، نیم خیز می شد و به جا کفشی نگاهی می انداخت. جا کفشی پر شده بود از انبوه کفش.

 «حتما کفشهام زیر کفشهای دیگه له شده..» چراغهای مسجد که خاموش شدند خوف برش داشت. می ترسید دزد کفش هایش را  ببرد. صدای العفو العفو که بلند شد با خودش گفت:

 «برم کفشهامو بیارم تو..»

 

از زیر همه ی کفشها، کفش مچاله شده اش را در آورد. از مسجد بیرون رفت . کفشهایش راکنار خیابان انداخت و با صدای بلند گفت: بِکَ یا الله 

 

  • شبنم نادری(باران)
۰۴
تیر

عقربه های بازگشت

 

ثروتمندترین آدم دنیا، سفارش داد تا ساعتی برای او بسازند ..


اما هیچ ساعت‌سازی در دنیا قادر به ساخت آن ساعت نبود.


 آن‌ها می‌گفتند: «ما نمی‌توانیم ساعتی بسازیم که عقربه‌هایش، زمان را به عقب بازگرداند.»

  • شبنم نادری(باران)
۲۵
خرداد

 تخفیف

هر بار که برای خرید می رفت کلی تخفیف می گرفت. 

می گفت تو خرید بلد نیستی یکبار با من بیا برایت یک تخفیف حسابی می گیرم.

آن روز  با پسر جوان فروشنده، با ناز و کرشمه از هر دری گفت و خندید. 

نیم ساعت بعد پس از فروش حیا و نجابت اش  توانست یک مانتو را با ده هزار تومان تخفیف بخرد!




پ ن: برگرفته از کتاب مستوره/ داستانک های حجاب و عفاف/ شبنم نادری/ انتشارات تلاوت آرامش

  • شبنم نادری(باران)
۲۵
خرداد

  صد معشوقه

« عزیزم ، من از روز اول که دیدم ات عاشق ات شدم.

 زیبایی  و وقار تو من را دیوانه کرده. 

تصمیم گرفته ام فردا با مادر و پدرم به  خواستگاری ات بیایم .»




پسر این اس ام اس را همزمان برای  بیست دختر ارسال کرد.


پ ن: برگرفته از کتاب مستوره/ داستانک های حجاب و عفاف/ شبنم نادری/ انتشارات تلاوت آرامش

  • شبنم نادری(باران)
۲۱
خرداد

ابرهای زرد

 با صدای غرش هواپیماها  همه  ی سرها به سمت آسمان بلند شد . گوشها تیز شده بود تا رد صدا را پیدا کنند. محمد  بالای پشت بام رفت. دستانش را سایبان چشم ها کرد . با کنجکاوی  اطراف شهر را برای رهگیری هواپیماها نگاه کرد. با دیدن هواپیماهای عراقی  با عجله از پشت بام پائین آمد و داخل خانه رفت و فریاد زد:

« هواپیماهای صدام . زود برید زیر زمین مخفی شوید.»

   دست مادر پیر و خواهر و برادر هایش را گرفت و آنها را به سمت زیر زمین برد و دوباره در حالیکه نفس نفس میزد رفت بالای پشت بام. صدای انداختن بمب ها پی در پی آمد. ناگهان آسمان شهر تیره شد. مخروط هایی از دود سیاه با شعله هایی از آتش از آسمان به سمت زمین می آمد.  بعضی از مردم در خیابان ها و پشت بام ها بودند و بعضی ها در گوشه و کنار پناه گرفته بودند . شهر پر از دلهره و و حشت شده بود. ابرهایی به رنگ زرد به آرامی داخل خانه ها و خیابان ها می شد. ابرهای زرد! منظرۀ عجیبی بود . ناگهان مردم باورشان شد که این ابرها شوخی نیستند همهمه هایی در فضا پیچید:

« گاز گاز ! خدایا به دادمان برس...»

 صدای شیون گوش شهر را پر کرده بود. وای خدایا مردم در حال خفه شدن بودند. زن ها و بچه ها کشان کشان می دویدند اما باید به کدام سو می رفتند . شهر پر از گاز های شیمیایی بود. مردم مثل برگ درخت دانه دانه بر زمین می افتادند .  مرگ سریع و دردناک به سراغ همه اهالی شهر می رفت ،کودک و زن و پیر و جوان  هم نمی شناخت. محمد گلو و دهان خود را گرفته بود ، اما مدام سلفه می کرد.  از این که خانواده اش را در جای امنی مخفی کرده خیالش راحت بود. سعی کرد سلانه سلانه خودش را به زیر زمین برساند.  همچنان که به سمت زیر زمین می رفت یکی یکی خواهر و برادرهایش را صدا کرد. می خواست از زنده بودن آنها مطمئن شود.  اما صدایی نمی آمد. مادر ش را صدا کرد. باز هم صدایی نشنید. در را باز کرد.  همه ی  خانواده در گوشه ای کز کرده و به آغوش هم پناه برده بودند. محمد دیگر نای راه رفتن نداشت. احساس خفگی می کرد. انگار کسی گلویش را فشار می داد. چند بار پشت سر هم استفراغ کرد. به سمت مادر رفت. دستی به شانه اش زد. مادر به زمین افتاد. بچه ها با چشمانی باز و متحیر در آغوش هم به خواب رفته بودند. محمد به زمین افتاد . نگاهی به چشمان باز مادر انداخت و چشمانش خیره بر چشمان مادر  با قی ماند.


پ ن: برگرفته از کناب بخت النصر/ داستانک های واقعی از زندگی صدام/ شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۲۰
خرداد

قاصد

 

کوله پشتی و وصیت نامه اش را به من دادند تا خبر شهادت اش را به خانواده اش برسانم.

-          « آقا دنبال این آدرس می گردم. منزل آقای سبحانی...؟»

پیرمرد با تعجب اول یک  نگاه  به من و بعد نگاهی به آدرس انداخت.

-          «خونشون از اینجا رفته. دیگه نیستن.  رفتن سفر.»

-          « کی رفتن؟ کجا رفتن؟ خبر مهمی واسشون دارم.میشه آدرس جدیدشون رو بدید.»

-          « تازه رفتن.  چند شب پیش. همهشون باهم رفتن. بعد از آژیر قرمز . آدرس و بنویس .

 بهشت زهرا. مزار شهدا. قطعه ی ....»

  • شبنم نادری(باران)
۱۰
خرداد

خون، آتش، خنده

به خونی که از دست‌هایش می‌چکید، هیچ کاری نداشت؛ جز این که با گوشه‌ دشداشه‌اش، خون‌ها را پاک کند. برای او آتش مهم بود. آتشی که با خون دست‌هایش به پا شده بود؛ دست‌هایی که از کندن تیغ و خار و خاشاک، زخمی شده بود.

حالا که آتش شعله گرفته بود، با دست‌های خون‌آلود زخمی، میله آهنی‌اش را در دل آتش انداخت و منتظر سرخ شدن میله شد.

******

مدت‌ها بود به دنبال پاسخ سئوالش می‌گشت. آخر چرا این پسر هر روز به بیابان می‌رود و این همه خار و خاشاک جمع می‌کند؟ برای چی؟ لابد آنها را می‌فروشد! شدت کنجکاوی باعث شد این بار شاگردش را تعقیب کند. و حالا از دور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد و باور نمی‌کرد.

******

حالا آتش حسابی میله آهنی را داغ کرده بود و هر موجود زنده‌ای چون گوسفند و سگ و الاغ و... که از کنار صدام عبور می‌کرد، با میله آهنی گداخته می‌شد. صدای ناله حیوانات از درد با صدای غش غش خنده صدام جاده تاریک شب را پر کرده بود.



پ ن: برگرفته از کتاب بخت النصر/داستانک های واقعی صدام/شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۰۶
خرداد

 

روز قصاص


 دستهای صدام رابسته ا ند و به سمت  طناب دار می برند. صدام زیر طناب دار می ایستد . همان طور که به تلویزیون نگاه می کنم یاد رفیق هایم می افتم. «مجید و محسن » . دو برادر جوان و زیبا ،مهربان و مؤدب ، باهوش و درسخوان ،که در محل زبانزد بودند. زهره خانم فقط دو فرزند پسر داشت. یادم هست جنگ که شروع شد یک روز هم تاب نیاوردند . پدر و پسرها راهی جبهه شدند!هر دو در یک عملیات و به فاصله کمی ازهم شهید شد. خبر شهادت مجید و محسن بدجوری دل همه را به درد آورد. همه گمان می کردند با شهادت بچه ها کمر حاجی خم خواهد شد! اما خود حاجی جنازه بچه ها را از جبهه آورد و تابوتشان را تا بهشت زهرا به دوش کشید !سخت بود خیلی سخت !آنان دیگر فرزندی نداشتند. اما هیچ کدام خم به ابرو نیاوردند تا مبادا دشمن را شاد کنند. صبر کردند و صبر! طناب گردن صدام  را می کشند تا سفت تر شود. صدام چنان متکبرانه زیر طناب دار ایستاده که گویی همان روزی است که کنار امرای ارتش بزرگ خود ایستاده و دستور شلیک اولین گلوله به سمت ایران را می دهد. دوباره به خاطرات باز میگردم. سومین روز شهادت بچه ها بود و برای آنها در مسجد ختم گرفته بودند. حاجی هی سرفه می کرد، سرفه پشت سرفه! او را از مسجد به خانه بردند تا استراحت کند. بعضی ها می گفتندحاجی سرما خورده. بعضی ها هم می گفتند غم بچه ها مریضش کرده.پیش خیلی از دکترها رفت. اما هیچ دوا و درمانی مؤثر نبود ! جنگ تمام شد و به قول حاجی بساط نورانی و سبز خدا جمع شد و حاجی به خانه برگشت. حاجی هر روز حالش بد تر می شد.  بعد از مدتی معلوم شد حاجی شیمیایی شده  است. زهره خانم کوه صبر بود. خم به ابرو نمی آورد . اما کارش شده بود   رفتن به بیمارستان ، برای شیمی درمانی و برق و ... . چند بار که برای عیادت حاجی به منزلشان رفتیم، با تمام دردهایی که داشت با ما می گفت و می خندید و سر به سرمان می گذاشت. می گفت من هنوز خوبم، نفس می کشم، زنده ام. مطمئن باشید تا صدام نمیرد من هستم. آرزو دارم تقاص آن همه جنایت را به چشمم ببینم!  با صدای صلوات مادر به خودم می آیم. زیر پای صدام خالی شده. طناب دار  را می کشند و صدام به اسفل السافلین میرود. دلم خنک می شود. به سرعت  میروم سمت تلفن و شماره ی  خانه ی حاجی رامی گیرم. پشت خط یک  نفر با صدای گرفته  و بغض آلود حرف میزند.« الو الو... میتونم با حاجی صحبت کنم ...» زهره خانوم  است. صدایش  گرفته.  با هق هق   میگوید:«حاجی هم رفت پیش بچه هاش...»

 

پ ن : یکی از داستانک های کتاب بخت النصر

  • شبنم نادری(باران)
۰۶
خرداد

آخرین ترفند

 

  «خیلی دلم برات تنگ شده، ازت معذرت می خوام. لطفا با من آشتی کن..»

 

 این کاغذ را از ته جیبش پیدا کرده بود. یک نامه ی کوتاه تایپ شده. خوشحال شده بود . چون حوصله    ی منت کشی نداشت. 

 به همراه یک شاخه ی گل و یک لبخند مصنوعی به خانه رسید. تاریکی  و سکوت فضا را پر کرده بود.  دختر و پسر گوشه ی اتاق کز کرده بودند . این بار هم ترفند آنها برای آشتی دادن بی فایده بود. مادر از  خانه رفته بود.

  • شبنم نادری(باران)
۲۸
ارديبهشت

کوچکی بزرگ


ژنرال کلتش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقه پسرک.

 

-باید بگی. وگرنه مغزت رو متلاشی می کنم....


همه اسرا نگران و مضطرب بودند. نمی دانستند چه کار باید کرد

 ژنرال همچنان خشمگین و مغضوب منتظر بود تا پسرک به امام خمینی بی حرمتی کند و برای امامش مرگ بخواهد.

 دست انداخت، یقه پسرک را گرفت و از زمین بلندش کرد.

-زود باش، شعار بده... زودباش.

سکوتی تلخ در اردوگاه پنجه انداخته بود. میان مرگ و زندگی فقط یک جمله فاصله بود. ناگهان پسرک فریاد زد:

- مرد است... خمینی، مرد است خمینی...

اردوگاه از شوق شکفت. همه اسرا با هم این شعار را فریاد زدند.


  • شبنم نادری(باران)