شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

بیا ببار و مرا خیس عطر باران کن ....

شبنم نادری(باران)

اولین حرف در این دفتر شعرم این است
که زمین منتظر باران است

حقوق تمامی مطالب این وبلاگ متعلق به
"شبنم نادری "می باشد و استفاده بدون ذکر منبع مجاز نیست.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب بخت النصر» ثبت شده است

۱۰
خرداد

خون، آتش، خنده

به خونی که از دست‌هایش می‌چکید، هیچ کاری نداشت؛ جز این که با گوشه‌ دشداشه‌اش، خون‌ها را پاک کند. برای او آتش مهم بود. آتشی که با خون دست‌هایش به پا شده بود؛ دست‌هایی که از کندن تیغ و خار و خاشاک، زخمی شده بود.

حالا که آتش شعله گرفته بود، با دست‌های خون‌آلود زخمی، میله آهنی‌اش را در دل آتش انداخت و منتظر سرخ شدن میله شد.

******

مدت‌ها بود به دنبال پاسخ سئوالش می‌گشت. آخر چرا این پسر هر روز به بیابان می‌رود و این همه خار و خاشاک جمع می‌کند؟ برای چی؟ لابد آنها را می‌فروشد! شدت کنجکاوی باعث شد این بار شاگردش را تعقیب کند. و حالا از دور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد و باور نمی‌کرد.

******

حالا آتش حسابی میله آهنی را داغ کرده بود و هر موجود زنده‌ای چون گوسفند و سگ و الاغ و... که از کنار صدام عبور می‌کرد، با میله آهنی گداخته می‌شد. صدای ناله حیوانات از درد با صدای غش غش خنده صدام جاده تاریک شب را پر کرده بود.



پ ن: برگرفته از کتاب بخت النصر/داستانک های واقعی صدام/شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۰۷
خرداد

تولد اجباری

محکم و استوار بند دنیا را چسبیده بود و قصد جدا شدن نداشت. «صبحه» هر کاری که می‌توانست انجام داده بود تا او را از این بند خلاص کند. از بلند کردن وسایل سنگین تا دویدن و کار کردن مدام. اما خلاصی از دستش بی‌فایده بود. او قصد آمدن داشت و هیچ چیز نمی‌توانست مانعش بشود. وقتی به دنیا آمد، برای همین سخت بودن و استوار بودنش اسمش را گذاشت صدام.


پ ن: برگرفته از کتاب بخت النصر/داستانک های زندگی صدام/ شبنم نادری

  • شبنم نادری(باران)
۰۶
خرداد

 

روز قصاص


 دستهای صدام رابسته ا ند و به سمت  طناب دار می برند. صدام زیر طناب دار می ایستد . همان طور که به تلویزیون نگاه می کنم یاد رفیق هایم می افتم. «مجید و محسن » . دو برادر جوان و زیبا ،مهربان و مؤدب ، باهوش و درسخوان ،که در محل زبانزد بودند. زهره خانم فقط دو فرزند پسر داشت. یادم هست جنگ که شروع شد یک روز هم تاب نیاوردند . پدر و پسرها راهی جبهه شدند!هر دو در یک عملیات و به فاصله کمی ازهم شهید شد. خبر شهادت مجید و محسن بدجوری دل همه را به درد آورد. همه گمان می کردند با شهادت بچه ها کمر حاجی خم خواهد شد! اما خود حاجی جنازه بچه ها را از جبهه آورد و تابوتشان را تا بهشت زهرا به دوش کشید !سخت بود خیلی سخت !آنان دیگر فرزندی نداشتند. اما هیچ کدام خم به ابرو نیاوردند تا مبادا دشمن را شاد کنند. صبر کردند و صبر! طناب گردن صدام  را می کشند تا سفت تر شود. صدام چنان متکبرانه زیر طناب دار ایستاده که گویی همان روزی است که کنار امرای ارتش بزرگ خود ایستاده و دستور شلیک اولین گلوله به سمت ایران را می دهد. دوباره به خاطرات باز میگردم. سومین روز شهادت بچه ها بود و برای آنها در مسجد ختم گرفته بودند. حاجی هی سرفه می کرد، سرفه پشت سرفه! او را از مسجد به خانه بردند تا استراحت کند. بعضی ها می گفتندحاجی سرما خورده. بعضی ها هم می گفتند غم بچه ها مریضش کرده.پیش خیلی از دکترها رفت. اما هیچ دوا و درمانی مؤثر نبود ! جنگ تمام شد و به قول حاجی بساط نورانی و سبز خدا جمع شد و حاجی به خانه برگشت. حاجی هر روز حالش بد تر می شد.  بعد از مدتی معلوم شد حاجی شیمیایی شده  است. زهره خانم کوه صبر بود. خم به ابرو نمی آورد . اما کارش شده بود   رفتن به بیمارستان ، برای شیمی درمانی و برق و ... . چند بار که برای عیادت حاجی به منزلشان رفتیم، با تمام دردهایی که داشت با ما می گفت و می خندید و سر به سرمان می گذاشت. می گفت من هنوز خوبم، نفس می کشم، زنده ام. مطمئن باشید تا صدام نمیرد من هستم. آرزو دارم تقاص آن همه جنایت را به چشمم ببینم!  با صدای صلوات مادر به خودم می آیم. زیر پای صدام خالی شده. طناب دار  را می کشند و صدام به اسفل السافلین میرود. دلم خنک می شود. به سرعت  میروم سمت تلفن و شماره ی  خانه ی حاجی رامی گیرم. پشت خط یک  نفر با صدای گرفته  و بغض آلود حرف میزند.« الو الو... میتونم با حاجی صحبت کنم ...» زهره خانوم  است. صدایش  گرفته.  با هق هق   میگوید:«حاجی هم رفت پیش بچه هاش...»

 

پ ن : یکی از داستانک های کتاب بخت النصر

  • شبنم نادری(باران)